آن ماه دوهفته در نقابست وان وسمه بر ابروان دلبند سيلاب ز سر گذشت يارا بازآى كه از غم تو ما را تندى و جفا و زشتخويى فرمان برمت به هر چه گويى اى روى تو از بهشت بابى گفتم بزنم بر آتش آبى صبر از تو كسى نياورد تاب شك نيست كه بر ممر سيلاب اى شهره شهر و فتنه خيل هر كو نكند به صورتت ميل اى داروى دلپذير دردم دانى كه من از تو برنگردم گر چه تو امير و ما اسيريم گر چه تو غنى و ما فقيريم اى سرو روان و گلبن نو بستان و بده بگوى و بشنو امشب شب خلوتست تا روز شمعى به ميان ما برافروز
شمعى به ميان ما برافروز
يا حورى دست در خضابست يا قوس قزح بر آفتابست ز اندازه به درمبر جفا را چشمى و هزار چشمه آبست هر چند كه مي كنى نكويى جان بر لب و چشم بر خطابست دل بر نمك لبت كبابى وين آتش دل نه جاى آبست چشمم ز غمت نمي برد خواب چندان كه بنا كنى خرابست فى منظرك النهار و الليل در صورت آدمى دوابست اقرار به بندگيت كردم چندان كه خطا كنى صوابست گر چه تو بزرگ و ما حقيريم دلدارى دوستان وابست مه پيكر آفتاب پرتو شب هاى چنين نه وقت خوابست اى طالع سعد و بخت فيروز يا شمع مكن كه ماهتابست
يا شمع مكن كه ماهتابست