چشم كه بر تو مي كنم چشم حسود مي كنم هرگزم اين گمان نبد با تو كه دوستى كنم دامن خيمه برفكن دشمن و دوست گو ببين عالم شهر گو مرا وعظ مگو كه نشنوم گر بزنى به خنجرم كز پى او دگر مرو اين نه نصيحتى بود كز غم دوست توبه كن گر همه عمر بشكنم عهد تو پس درست شد پيشم از اين سلامتى بود و دلى و دانشى شهرى اگر به قصد من جمع شوند و متفق چند فشانى آستين بر من و روزگار من گر به مراد من روى ور نروى تو حاكمى اين همه نيش مي خورد سعدى و پيش مي رود
اين همه نيش مي خورد سعدى و پيش مي رود
شكر خدا كه باز شد ديده بخت روشنم باورم اين نمي شود با تو نشسته كاين منم كاين همه لطف مي كند دوست به رغم دشمنم پير محله گو مرا توبه مده كه بشكنم نعره شوق مي زنم تا رمقيست در تنم سخت سيه دلى بود آن كه ز دوست بركنم كاين همه ذكر دوستى لاف دروغ مي زنم عشق تو آتشى بزد پاك بسوخت خرمنم با همه تيغ بركشم وز تو سپر بيفكنم دست رها نمي كند مهر گرفته دامنم من به خلاف راى تو گر نفسى زنم زنم خون برود در اين ميان گر تو تويى و من منم
خون برود در اين ميان گر تو تويى و من منم