اى جان خردمندان گوى خم چوگانت روز همه سر بركرد از كوه و شب ما را جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آيد ديوار سرايت را نقاش نمي بايد هر چند نمي سوزد بر من دل سنگينت جان باختن آسانست اندر نظرت ليكن با داغ تو رنجورى به كز نظرت دورى اى باديه هجران تا عشق حرم باشد ديگر نتوانستم از فتنه حذر كردن شايد كه در اين دنيا مرگش نبود هرگز بسيار چو ذوالقرنين آفاق بگرديدست
بسيار چو ذوالقرنين آفاق بگرديدست
بيرون نرود گويى كافتاد به ميدانت سر برنكند خورشيد الا ز گريبانت چون باد بجنباند شاخى ز گلستانت تو زينت ايوانى نه صورت ايوانت گويى دل من سنگيست در چاه زنخدانت اين لاشه نمي بينم شايسته قربانت پيش قدمت مردن خوشتر كه به هجرانت عشاق نينديشند از خار مغيلانت زان گه كه درافتادم با قامت فتانت سعدى كه تو جان دارد بل دوستتر از جانت اين تشنه كه مي ميرد بر چشمه حيوانت
اين تشنه كه مي ميرد بر چشمه حيوانت