تو را خود يك زمان با ما سر صحرا نمي باشد دو چشم از ناز در پيشت فراغ از حال درويشت ملك يا چشمه نورى پرى يا لعبت حورى پرى رويى و مه پيكر سمن بويى و سيمين بر چو نتوان ساخت بى رويت ببايد ساخت با خويت مرو هر سوى و هر جاگه كه مسكينان نيند آگه جهانى در پيت مفتون به جاى آب گريان خون همه شب مي پزم سودا به بوى وعده فردا چرا بر خاك اين منزل نگريم تا بگيرد گل
چرا بر خاك اين منزل نگريم تا بگيرد گل
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمي باشد مگر كز خوبى خويشت نگه در ما نمي باشد كه بر گلبن گل سورى چنين زيبا نمي باشد عجب كز حسن رويت در جهان غوغا نمي باشد كه ما را از سر كويت سر دروا نمي باشد نمي بيند كست ناگه كه او شيدا نمي باشد عجب مي دارم از هامون كه چون دريا نمي باشد شب سوداى سعدى را مگر فردا نمي باشد وليكن با تو آهن دل دمم گيرا نمي باشد
وليكن با تو آهن دل دمم گيرا نمي باشد