چه باز در دلت آمد كه مهر بركندى ز حد گذشت جدايى ميان ما اى دوست بود كه پيش تو ميرم اگر مجال بود درى به روى من اى يار مهربان بگشاى مرا و گر همه آفاق خوبرويانند هزار بار بگفتم كه چشم نگشايم مگر در آينه بينى و گر نه در آفاق حدي سعدى اگر كائنات بپسندند مرا چه بندگى از دست و پاى برخيزد
مرا چه بندگى از دست و پاى برخيزد
چه شد كه يار قديم از نظر بيفكندى هنوز وقت نيامد كه بازپيوندى و گر نه بر سر كويت به آرزومندى كه هيچ كس نگشايد اگر تو دربندى به هيچ روى نمي باشد از تو خرسندى به روى خوب وليكن تو چشم مي بندى به هيچ خلق نپندارمت كه مانندى به هيچ كار نيايد گرش تو نپسندى مگر اميد به بخشايش خداوندى
مگر اميد به بخشايش خداوندى