از دست دوست هر چه ستانى شكر بود دشمن گر آستين گل افشاندت به روى گر خاك پاى دوست خداوند شوق را شرط وفاست آن كه چو شمشير بركشد يا رب هلاك من مكن الا به دست دوست گر جان دهى و گر سر بيچارگى نهى ما سر نهاده ايم تو دانى و تيغ و تاج مشتاق را كه سر برود در وفاى يار ما ترك جان از اول اين كار گفته ايم آن كز بلا بترسد و از قتل غم خورد با نيم پختگان نتوان گفت سوز عشق جانا دل شكسته سعدى نگاه دار
جانا دل شكسته سعدى نگاه دار
وز دست غير دوست تبرزد تبر بود از تير چرخ و سنگ فلاخن بتر بود در ديدگان كشند جلاى بصر بود يار عزيز جان عزيزش سپر بود تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود در پاى دوست هر چه كنى مختصر بود تيغى كه ماه روى زند تاج سر بود آن روز روز دولت و روز ظفر بود آن را كه جان عزيز بود در خطر بود او عاقلست و شيوه مجنون دگر بود خام از عذاب سوختگان بي خبر بود دانى كه آه سوختگان را ار بود
دانى كه آه سوختگان را ار بود