افسوس بر آن ديده كه روى تو نديدست گر مدعيان نقش ببينند پرى را آن كيست كه پيرامن خورشيد جمالش اى عاقل اگر پاى به سنگيت برآيد رحمت نكند بر دل بيچاره فرهاد از دست كمان مهره ابروى تو در شهر در وهم نيايد كه چه مطبوع درختى سر قلم قدرت بى چون الهى ما از تو به غير از تو نداريم تمنا با اين همه باران بلا بر سر سعدى
با اين همه باران بلا بر سر سعدى
يا ديده و بعد از تو به رويى نگريدست دانند كه ديوانه چرا جامه دريدست از مشك سيه دايره نيمه كشيدست فرهاد بدانى كه چرا سنگ بريدست آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيدست دل نيست كه در بر چو كبوتر نطپيدست پيداست كه هرگز كس از اين ميوه نچيدست در روى تو چون روى در آيينه پديدست حلوا به كسى ده كه محبت نچشيدست نشگفت اگرش خانه چشم آب چكيدست
نشگفت اگرش خانه چشم آب چكيدست