هر آن ناظر كه منظورى ندارد چه كار اندر بهشت آن مدعى را چه ذوق از ذكر پيدا آيد آن را ميان عارفان صاحب نظر نيست اگر سيمرغى اندر دام زلفى طبيب ما يكى نامهربانست وليكن چون عسل بشناخت سعدى
وليكن چون عسل بشناخت سعدى
چراغ دولتش نورى ندارد كه ميل امروز با حورى ندارد كه پنهان شوق مذكورى ندارد كه خاطر پيش منظورى ندارد بماند تاب عصفورى ندارد كه گويى هيچ رنجورى ندارد فغان از دست زنبورى ندارد
فغان از دست زنبورى ندارد