همه چشميم تا برون آيى تو نه آن صورتى كه بى رويت من ز دست تو خويشتن بكشم گفته بودى قيامتم بينند وين چنين روى دلستان كه تو راست ما تماشاكنان كوته دست سر ما و آستان خدمت تو جان به شكرانه دادن از من خواه عقل بايد كه با صلابت عشق تو چه دانى كه بر تو نگذشته ست روشنت گردد اين حدي چو روز
روشنت گردد اين حدي چو روز
همه گوشيم تا چه فرمايى متصور شود شكيبايى تا تو دستم به خون نيالايى اين گروهى محب سودايى خود قيامت بود كه بنمايى تو درخت بلندبالايى گر برانى و گر ببخشايى گر به انصاف با ميان آيى نكند پنجه توانايى شب هجران و روز تنهايى گر چو سعدى شبى بپيمايى
گر چو سعدى شبى بپيمايى