ياد مي دارى كه با من جنگ در سر داشتى نيك بد كردى شكستن عهد يار مهربان دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود خاطرم نگذاشت يك ساعت كه بدمهرى كنم همچنانت ناخن رنگين گواهى مي دهد تا تو برگشتى نيامد هيچ خلق اندر نظر هر چه خواهى كن كه ما را با تو روى جنگ نيست هر دم از شاخ زبانم ميوه اى تر مي رسد سعدى از عقبى و دنيا روى در ديوار كرد
سعدى از عقبى و دنيا روى در ديوار كرد
راى راى توست خواهى جنگ خواهى آشتى اين بتر كردى كه بد كردى و نيك انگاشتى جز در اين نوبت كه دشمن دوست مي پنداشتى گر چه دانستم كه پاك از خاطرم بگذاشتى بر سرانگشتان كه در خون عزيزان داشتى كز خيالت شحنه اى بر ناظرم بگماشتى سر نهادن به در آن موضع كه تيغ افراشتى بوستان ها رست از آن تخمم كه در دل كاشتى تا تو در ديوار فكرش نقش خود بنگاشتى
تا تو در ديوار فكرش نقش خود بنگاشتى