سفر دراز نباشد به پاى طالب دوست شراب خورده معنى چو در سماع آيد هر آن كه با رخ منظور ما نظر دارد حقير تا نشمارى تو آب چشم فقير نمي رود كه كمندش همي برد مشتاق چو در ميانه خاك اوفتاده اى بينى چرا و چون نرسد بندگان مخلص را كدام سرو سهى راست با وجود تو قدر بسى بگفت خداوند عقل و نشنيدم هزار دشمن اگر بر سرند سعدى را به آب ديده خونين نبشته قصه عشق
به آب ديده خونين نبشته قصه عشق
كه زنده ابدست آدمى كه كشته اوست چه جاى جامه كه بر خويشتن بدرد پوست به ترك خويش بگويد كه خصم عربده جوست كه قطره قطره باران چون با هم آمد جوست چه جاى پند نصيحت كنان بيهده گوست از آن بپرس كه چوگان از او مپرس كه گوست رواست گر همه بد مي كنى بكن كه نكوست كدام غاليه را پيش خاك پاى تو بوست كه دل به غمزه خوبان مده كه سنگ و سبوست به دوستى كه نگويد بجز حكايت دوست نظر به صفحه اول مكن كه تو بر توست
نظر به صفحه اول مكن كه تو بر توست