بخت جوان دارد آن كه با تو قرينست ديگر از آن جانبم نماز نباشد آينه اى پيش آفتاب نهادست گر همه عالم ز لوح فكر بشويند گوشه گرفتم ز خلق و فايده اى نيست تا نه تصور كنى كه بى تو صبوريم حسن تو هر جا كه طبل عشق فروكوفت سيم و زرم گو مباش و دنيى و اسباب عاشق صادق به زخم دوست نميرد سعدى از اين پس كه راه پيش تو دانست
سعدى از اين پس كه راه پيش تو دانست
پير نگردد كه در بهشت برينست گر تو اشارت كنى كه قبله چنينست بر در آن خيمه يا شعاع جبينست عشق نخواهد شدن كه نقش نگينست گوشه چشمت بلاى گوشه نشينست گر نفسى مي زنيم بازپسينست بانگ برآمد كه غارت دل و دينست روى تو بينم كه ملك روى زمينست زهر مذابم بده كه ماء معينست گر ره ديگر رود ضلال مبينست
گر ره ديگر رود ضلال مبينست