آن سرو ناز بين كه چه خوش مي رود به راه تو سرو ديده اى كه كمر بست بر ميان گل با وجود او چو گياست پيش گل سلطان صفت همي رود و صد هزار دل گويند از او حذر كن و راه گريز گير اول نظر كه چاه زنخدان بديدمش دل خود دريغ نيست كه از دست من برفت اى هر دو ديده پاى كه بر خاك مي نهى حيفست از آن دهن كه تو دارى جواب تلخ بيچارگان بر آتش مهرت بسوختند شهرى به گفت و گوى تو در تنگناى شوق گفتم بنالم از تو به ياران و دوستان بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
وان چشم آهوانه كه چون مي كند نگاه يا مه چارده كه به سر برنهد كلاه مه پيش روى او چو ستارست پيش ماه با او چنان كه در پى سلطان رود سپاه گويم كجا روم كه ندانم گريزگاه گويى دراوفتاد دل از دست من به چاه جان عزيز بر كف دستست گو بخواه آخر نه بر دو ديده من به كه خاك راه وان سينه سفيد كه دارد دل سياه آه از تو سنگ دل كه چه نامهربانى آه شب روز مي كنند و تو در خواب صبحگاه باشد كه دست ظلم بدارى ز بي گناه از دوست جز به دوست مبر سعديا پناه
از دوست جز به دوست مبر سعديا پناه