جان ندارد هر كه جانانيش نيست هر كه را صورت نبندد سر عشق گر دلى دارى به دلبندى بده كامران آن دل كه محبوبيش هست چشم نابينا زمين و آسمان عارفان درويش صاحب درد را ماجراى عقل پرسيدم ز عشق درد عشق از تندرستى خوشترست هر كه را با ماه رويى سرخوشست خانه زندانست و تنهايى ضلال
خانه زندانست و تنهايى ضلال
تنگ عيشست آن كه بستانيش نيست صورتى دارد ولى جانيش نيست ضايع آن كشور كه سلطانيش نيست نيكبخت آن سر كه سامانيش نيست زان نمي بيند كه انسانيش نيست پادشا خوانند گر نانيش نيست گفت معزولست و فرمانيش نيست گر چه بيش از صبر درمانيش نيست دولتى دارد كه پايانيش نيست هر كه چون سعدى گلستانيش نيست
هر كه چون سعدى گلستانيش نيست