خطا كردى به قول دشمنان گوش كه گفت آن روى شهرآراى بنماى دل سنگينت آگاهى ندارد نمي بينم خلاص از دست فكرت به ظاهر پند مردم مي نيوشم مگر ساقى كه بستانم ز دستش مرا جامى بده وين جامه بستان نشستم تا برون آيى خرامان تو در عالم نمي گنجى ز خوبى خردمندان نصيحت مي كنندم وليكن تا به چوگان مي زنندش
وليكن تا به چوگان مي زنندش
كه عهد دوستان كردى فراموش دگربارش كه بنمودى فراپوش كه من چون ديگ رويين مي زنم جوش مگر كافتاده باشم مست و مدهوش نهانم عشق مي گويد كه منيوش مگر مطرب كه بر قولش كنم گوش مرا نقلى بنه وين خرقه بفروش تو بيرون آمدى من رفتم از هوش مرا هرگز كجا گنجى در آغوش كه سعدى چون دهل بيهوده مخروش دهل هرگز نخواهد بود خاموش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش