اى كه رحمت مي نيايد بر منت قامتت گويم كه دلبندست و خوب شرمش از روى تو بايد آفتاب حسن اندامت نمي گويم به شرح اى كه سر تا پايت از گل خرمنست ماه رويا مهربانى پيشه كن اى جمال كعبه رويى باز كن دست گير اين پنج روزم در حيات عزم دارم كز دلت بيرون كنم درد دل با سنگ دل گفتن چه سود گفتم از جورت بريزم خون خويش گفتم آتش درزنم آفاق را
گفتم آتش درزنم آفاق را
آفرين بر جان و رحمت بر تنت يا سخن يا آمدن يا رفتنت كاندرآيد بامداد از روزنت خود حكايت مي كند پيراهنت رحمتى كن بر گداى خرمنت سيرتى چون صورت مستحسنت تا طوافى مي كنم پيرامنت تا نگيرم در قيامت دامنت و اندرون جان بسازم مسكنت باد سردى مي دمم در آهنت گفت خون خويشتن در گردنت گفت سعدى درنگيرد با منت
گفت سعدى درنگيرد با منت