هزار سختى اگر بر من آيد آسانست سفر دراز نباشد به پاى طالب دوست اگر تو جور كنى جور نيست تربيتست نه آبروى كه گر خون دل بخواهى ريخت ز عقل من عجب آيد صواب گويان را من از كنار تو دور افتاده ام نه عجب عجب در آن سر زلف معنبر مفتول جماعتى كه ندانند حظ روحانى گمان برند كه در باغ عشق سعدى را مرا هرآينه خاموش بودن اوليتر و ما ابرى نفسى و لا ازكيها
و ما ابرى نفسى و لا ازكيها
كه دوستى و ارادت هزار چندانست كه خار دشت محبت گلست و ريحانست و گر تو داغ نهى داغ نيست درمانست مخالفت نكنم آن كنم كه فرمانست كه دل به دست تو دادن خلاف در جانست گرم قرار نباشد كه داغ هجرانست كه در كنار تو خسبد چرا پريشانست تفاوتى كه ميان دواب و انسانست نظر به سيب زنخدان و نار پستانست كه جهل پيش خردمند عذر نادانست كه هر چه نقل كنند از بشر در امكانست
كه هر چه نقل كنند از بشر در امكانست