كه مي رود به شفاعت كه دوست بازآرد كه را مجال سخن گفتنست به حضرت او ستيزه بردن با دوستان همين ملست مرا كه گفت دل از يار مهربان بردار كه گفت هر چه ببينى ز خاطرت برود حرام باد بر آن كس نشست با معشوق درست نايد از آن مدعى حقيقت عشق به كام دشمنم اى دوست اين چنين مگذار بيا كه در قدمت اوفتم و گر بكشى حكايت شب هجران كه بازداند گفت
حكايت شب هجران كه بازداند گفت
كه عيش خلوت بى او كدورتى دارد مگر نسيم صبا كاين پيام بگذارد كه تشنه چشمه حيوان به گل بينبارد به اعتماد صبورى كه شوق نگذارد مرا تمام يقين شد كه سهو پندارد كه از سر همه برخاستن نمي يارد كه در مواجهه تيغش زنند و سر خارد كس اين كند كه دل دوستان بيازارد نميرد آن كه به دست تو روح بسپارد مگر كسى كه چو سعدى ستاره بشمارد
مگر كسى كه چو سعدى ستاره بشمارد