مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام شبى نپرسى و روزى كه دوستدارانم ببردى از دل من مهر هر كجا صنميست به كام دل نفسى با تو التماس منست مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق چه دشمنى تو كه از عشق دست و شمشيرت ملامتم نكند هر كه معرفت دارد مرا كه با تو سخن گويم و سخن شنوم اگر زبان مرا روزگار دربندد بر آتش غم سعدى كدام دل كه نسوخت
بر آتش غم سعدى كدام دل كه نسوخت
تو مستريح و به افسوس مي رود ايام چگونه شب به سحر مي برند و روز به شام مرا كه قبله گرفتم چه كار با اصنام بسا نفس كه فرورفت و برنيامد كام نه پاى رفتن از اين ناحيت نه جاى مقام مطاوعت به گريزم نمي كنند اقدام كه عشق مي بستاند ز دست عقل زمام نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام به عشق در سخن آيند ريزه هاى عظام گر اين سخن برود در جهان نماند خام
گر اين سخن برود در جهان نماند خام