صاحب نظر نباشد دربند نيك نامى اى نقطه سياهى بالاى خط سبزش حور از بهشت بيرون نايد تو از كجايى ديگر كسش نبيند در بوستان خرامان بدر تمام روزى در آفتاب رويت طوطى شكر شكستن ديگر روا ندارد در حسن بي نظيرى در لطف بى نهايت لايقتر از اميرى در خدمتت اميرى ترك عمل بگفتم ايمن شدم ز عزلت فردا به داغ دوزخ ناپخته اى بسوزد هر لحظه سر به جايى بر مي كند خيالم سعدى چو ترك هستى گفتى ز خلق رستى
سعدى چو ترك هستى گفتى ز خلق رستى
خاصان خبر ندارند از گفت و گوى عامى خوش دانه اى وليكن بس بر كنار دامى مه بر زمين نباشد تو ماه رخ كدامى گر سرو بوستانت بيند كه مي خرامى گر بنگرد بيارد اقرار ناتمامى گر پسته ات ببيند وقتى كه در كلامى در مهر بى باتى در عهد بى دوامى خوشتر ز پادشاهى در حضرتت غلامى بى چيز را نباشد انديشه از حرامى كامروز آتش عشق از وى نبرد خامى تا خود چه بر من آيد زين منقطع لگامى از سنگ غم نباشد بعد از شكسته جامى
از سنگ غم نباشد بعد از شكسته جامى