گرم بازآمدى محبوب سيم اندام سنگين دل ايا باد سحرگاهى گر اين شب روز مي خواهى گر او سرپنجه بگشايد كه عاشق مي كشم شايد گروهى همنشين من خلاف عقل و دين من ملامتگوى عاشق را چه گويد مردم دانا به خونم گر بيالايد دو دست نازنين شايد اگر عاقل بود داند كه مجنون صبر نتواند ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد مرا تا پاى مي پويد طريق وصل مي جويد عجايب نقش ها بينى خلاف رومى و چينى در اين معنى سخن بايد كه جز سعدى نيارايد
در اين معنى سخن بايد كه جز سعدى نيارايد
گل از خارم برآوردى و خار از پا و پا از گل از آن خورشيد خرگاهى برافكن دامن محمل هزارش صيد پيش آيد به خون خويش مستعجل بگيرند آستين من كه دست از دامنش بگسل كه حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل نه قتلم خوش همي آيد كه دست و پنجه قاتل شتر جايى بخواباند كه ليلى را بود منزل گرت آسودگى بايد برو عاشق شو اى عاقل بهل تا عقل مي گويد زهى سوداى بي حاصل اگر با دوست بنشينى ز دنيا و آخرت غافل كه هرچ از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل
كه هرچ از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل