ديدى كه وفا به جا نياوردى بيچارگيم به چيز نگرفتى من با همه جورى از تو خشنودم خود كردن و جرم دوستان ديدن نازت برم كه نازك اندامى ما را كه جراحتست خون آيد گفتم كه نريزم آب رخ زين بيش وين عشق تو در من آفريدستند اى ذره تو در مقابل خورشيد در حلقه كارزار جان دادن سعدى سپر از جفا نيندازد
سعدى سپر از جفا نيندازد
رفتى و خلاف دوستى كردى درماندگيم به هيچ نشمردى تو بى گنهى ز من بيازردى رسميست كه در جهان تو آوردى بارت بكشم كه نازپروردى درد تو چنم كه فارغ از دردى بر خاك درت كه خون من خوردى هرگز نرود ز زعفران زردى بيچاره چه مي كنى بدين خردى بهتر كه گريختن به نامردى گل با گيه ست و صاف با دردى
گل با گيه ست و صاف با دردى