من از دست كمانداران ابرو دو چشمم خيره ماند از روشنايى بهشتست اين كه من ديدم نه رخسار لبان لعل چون خون كبوتر نه آن سرپنجه دارد شوخ عيار همه جان خواهد از عشاق مشتاق نفس را بوى خوش چندين نباشد لب خندان شيرين منطقش را غريبى سخت محبوب اوفتاده ست عجب گر در چمن برپاى خيزد و گر بنشيند اندر محفل عام به ياد روى گلبوى گل اندام تحمل كن جفاى يار سعدى
تحمل كن جفاى يار سعدى
نمي يارم گذر كردن به هر سو ندانم قرص خورشيدست يا رو كمندست آن كه وى دارد نه گيسو سواد زلف چون پر پرستو كه با او بر توان آمد به بازو ندارد سنگ كوچك در ترازو مگر در جيب دارد ناف آهو نشايد گفت جز ضحاك جادو به تركستان رويش خال هندو كه پيشش سرو ننشيند به زانو دو صد فرياد برخيزد ز هر سو همه شب خار دارم زير پهلو كه جور نيكوان ذنبيست معفو
كه جور نيكوان ذنبيست معفو