دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند شهرى اندر هوست سوخته در آتش عشق خون صاحب نظران ريختى اى كعبه حسن صنم اندر بلد كفر پرستند و صليب گاه گاهى بگذر در صف دلسوختگان هر خم از جعد پريشان تو زندان دليست حرف هاى خط موزون تو پيرامن روى در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش زين اميران ملاحت كه تو بينى بر كس بندگان را نه گزيرست ز حكمت نه گريز جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست غم دل با تو نگويم كه تو در راحت نفس تو سبكبار قوى حال كجا دريابى سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد
سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد
سروران بر در سوداى تو خاك قدمند خلقى اندر طلبت غرقه درياى غمند قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند زلف و روى تو در اسلام صليب و صنمند تا ناييت بگويند و دعايى بدمند تا نگويى كه اسيران كمند تو كمند گويى از مشك سيه بر گل سورى رقمند كه اگر قامت زيبا ننمايى بچمند به شكايت نتوان رفت كه خصم و حكمند چه كنند ار بكشى ور بنوازى خدمند گنج و مار و گل و خار و غم و شادى به همند نشناسى كه جگرسوختگان در المند كه ضعيفان غمت باركشان ستمند سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند