فرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد مجنون ز جام طلعت ليلى چو مست شد رامين چو اختيار غم عشق ويس كرد وامق چو كارش از غم عذرا به جان رسيد زين گونه صد هزار كس از پير و از جوان بسيار كس شدند اسير كمند عشق روزى به دلبرى نظرى كرد چشم من عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشى بر من مگير اگر شدم آشفته دل ز عشق سعدى ز خلق چند نهان راز دل كنى
سعدى ز خلق چند نهان راز دل كنى
دودش به سر درآمد و از پاى درفتاد فارغ ز مادر و پدر و سيم و زر فتاد يك بارگى جدا ز كلاه و كمر فتاد كارش مدام با غم و آه سحر فتاد مست از شراب عشق چو من بي خبر فتاد تنها نه از براى من اين شور و شر فتاد زان يك نظر مرا دو جهان از نظر فتاد كز وى هزار سوز مرا در جگر فتاد مانند اين بسى ز قضا و قدر فتاد چون ماجراى عشق تو يك يك به درفتاد
چون ماجراى عشق تو يك يك به درفتاد