برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را هر ساعت از نو قبله اى با بت پرستى مي رود مى با جوانان خوردنم بارى تمنا مي كند از مايه بيچارگى قطمير مردم مي شود زين تنگناى خلوتم خاطر به صحرا مي كشد غافل مباش ار عاقلى درياب اگر صاحب دلى جايى كه سرو بوستان با پاى چوبين مي چمد دلبندم آن پيمان گسل منظور چشم آرام دل دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش باران اشكم مي رود وز ابرم آتش مي جهد سعدى ملامت نشنود ور جان در اين سر مي رود
سعدى ملامت نشنود ور جان در اين سر مي رود
بر باد قلاشى دهيم اين شرك تقوا نام را توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را تا كودكان در پى فتند اين پير دردآشام را ماخولياى مهترى سگ مي كند بلعام را كز بوستان باد سحر خوش مي دهد پيغام را باشد كه نتوان يافتن ديگر چنين ايام را ما نيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام را نى نى دلارامش مخوان كز دل ببرد آرام را جايى كه سلطان خيمه زد غوغا نماند عام را با پختگان گوى اين سخن سوزش نباشد خام را صوفى گران جانى ببر ساقى بياور جام را
صوفى گران جانى ببر ساقى بياور جام را