چه كسى كه هيچ كس را به تو بر نظر نباشد نه طريق دوستانست و نه شرط مهربانى مكن ار چه مي توانى كه ز خدمتم برانى به رهت نشسته بودم كه نظر كنى به حالم همه شب در اين حديم كه خنك تنى كه دارد چه خوشست مرغ وحشى كه جفاى كس نبيند نه من آن گناه دارم كه بترسم از عقوبت قمرى كه دوست دارى همه روز دل بر آن نه چه وجود نقش ديوار و چه آدمى كه با او شب و روز رفت بايد قدم روندگان را عجبست پيش بعضى كه ترست شعر سعدى
عجبست پيش بعضى كه ترست شعر سعدى
كه نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد كه ز دوستى بميريم و تو را خبر نباشد نزنند سائلى را كه درى دگر نباشد نكنى كه چشم مستت ز خمار برنباشد مژه اى به خواب و بختى كه به خواب درنباشد من و مرغ خانگى را بكشند و پر نباشد نظرى كه سر نبازى ز سر نظر نباشد كه شبيت خون بريزد كه در او قمر نباشد سخنى ز عشق گويند و در او ار نباشد چو به ممنى رسيدى دگرت سفر نباشد ورق درخت طوبيست چگونه تر نباشد
ورق درخت طوبيست چگونه تر نباشد