فرياد من از فراق يارست بى روى چو ماه آن نگارين خون جگرم ز فرقت تو درد دل من ز حد گذشتست كس را ز غم من آگهى نيست از دست زمانه در عذابم سعدى چه كنى شكايت از دوست
سعدى چه كنى شكايت از دوست
و افغان من از غم نگارست رخساره من به خون نگارست از ديده روانه در كنارست جانم ز فراق بي قرارست آوخ كه جهان نه پايدارست زان جان و دلم همى فكارست چون شادى و غم نه برقرارست
چون شادى و غم نه برقرارست