ماه رويا روى خوب از من متاب دوش در خوابم در آغوش آمدى از درون سوزناك و چشم تر هر كه بازآيد ز در پندارم اوست ناوكش را جان درويشان هدف او سخن مي گويد و دل مي برد حيف باشد بر چنان تن پيرهن خوى به دامان از بناگوشش بگير فتنه باشد شاهدى شمعى به دست بامدادى تا به شب رويت مپوش سعديا گر در برش خواهى چو چنگ
سعديا گر در برش خواهى چو چنگ
بى خطا كشتن چه مي بينى صواب وين نپندارم كه بينم جز به خواب نيمه اى در آتشم نيمى در آب تشنه مسكين آب پندارد سراب ناخنش را خون مسكينان خضاب و او نمك مي ريزد و مردم كباب ظلم باشد بر چنان صورت نقاب تا بگيرد جامه ات بوى گلاب سرگران از خواب و سرمست از شراب تا بپوشانى جمال آفتاب گوشمالت خورد بايد چون رباب
گوشمالت خورد بايد چون رباب