گر كسى سرو شنيدست كه رفتست اينست نه بلنديست به صورت كه تو معلوم كنى خواب در عهد تو در چشم من آيد هيهات همه آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت خود گرفتم كه نظر بر رخ خوبان كفرست وقت آنست كه مردم ره صحرا گيرند چمن امروز بهشتست و تو در مي بايى هر چه گفتيم در اوصاف كماليت او آن چه سرپنجه سيمين تو با سعدى كرد من دگر شعر نخواهم كه نويسم كه مگس
من دگر شعر نخواهم كه نويسم كه مگس
يا صنوبر كه بناگوش و برش سيمينست كه بلند از نظر مردم كوته بينست عاشقى كار سرى نيست كه بر بالينست وان چه در خواب نشد چشم من و پروينست من از اين بازنگردم كه مرا اين دينست خاصه اكنون كه بهار آمد و فروردينست تا خلايق همه گويند كه حورالعينست همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندينست با كبوتر نكند پنجه كه با شاهينست زحمتم مي دهد از بس كه سخن شيرينست
زحمتم مي دهد از بس كه سخن شيرينست