مرا خود با تو چيزى در ميان هست وجودى دارم از مهرت گدازان مبر ظن كز سرم سوداى عشقت اگر پيشم نشينى دل نشانى به گفتن راست نايد شرح حسنت ندانم قامتست آن يا قيامت توان گفتن به مه مانى ولى ماه بجز پيشت نخواهم سر نهادن برو سعدى كه كوى وصل جانان
برو سعدى كه كوى وصل جانان
و گر نه روى زيبا در جهان هست وجودم رفت و مهرت همچنان هست رود تا بر زمينم استخوان هست و گر غايب شوى در دل نشان هست وليكن گفت خواهم تا زبان هست كه مي گويد چنين سرو روان هست نپندارم چنين شيرين دهان هست اگر بالين نباشد آستان هست نه بازاريست كان جا قدر جان هست
نه بازاريست كان جا قدر جان هست