به خاك پاى عزيزت كه عهد نشكستم كجا روم كه بميرم بر آستان اميد شگفت مانده ام از بامداد روز وداع بلاى عشق تو نگذاشت پارسا در پارس نماز كردم و از بيخودى ندانستم نماز مست شريعت روا نمي دارد چنين كه دست خيالت گرفت دامن من من از كجا و تمناى وصل تو ز كجا اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر بكش چنان كه توانى كه سعدى آن كس نيست
بكش چنان كه توانى كه سعدى آن كس نيست
ز من بريدى و با هيچ كس نپيوستم اگر به دامن وصلت نمي رسد دستم كه برنخاست قيامت چو بى تو بنشستم يكى منم كه ندانم نماز چون بستم كه در خيال تو عقد نماز چون بستم نماز من كه پذيرد كه روز و شب مستم چه بودى ار برسيدى به دامنت دستم اگر چه آب حياتى هلاك خود جستم نه نيك رفت خطا كردم و ندانستم كه با وجود تو دعوى كند كه من هستم
كه با وجود تو دعوى كند كه من هستم