همي زنم نفس سرد بر اميد كسى به چشم رحم به رويم نظر همي نكند دلم ببرد و به جان زينهار مي ندهد به هر چه درنگرم نقش روى او بينم به دست عشق چه شير سيه چه مورچه اى عجب مدار ز من روى زرد و ناله زار بر آستان وصالت نهاده سر سعدى
بر آستان وصالت نهاده سر سعدى
كه ياد ناورد از من به سال ها نفسى به دست جور و جفا گوشمال داده بسى كسى به شهر شما اين كند به جاى كسى كه ديده در همه عالم بدين صفت هوسى به دام هجر چه باز سفيد چه مگسى كه كوه كاه شود گر برد جفاى خسى بر آستين خيالت نبوده دسترسى
بر آستين خيالت نبوده دسترسى