گرم قبول كنى ور برانى از بر خويش تو دانى ار بنوازى و گر بيندازى نظر به جانب ما گر چه منتست و واب اگر برابر خويش به حكم نگذارى مرا نصيحت بيگانه منفعت نكند حدي صبر من از روى تو همان ملست رواست گر همه خلق از نظر بيندازى به عشق روى تو گفتم كه جان برافشانم تو سر به صحبت سعدى درآورى هيهات چه بر سر آيد از اين شوق غالبم دانى
چه بر سر آيد از اين شوق غالبم دانى
نگردم از تو و گر خود فدا كنم سر خويش چنان كه در دلت آيد به راى انور خويش غلام خويش همي پرورى و چاكر خويش خيال روى تو نگذاردم از برابر خويش كه راضيم كه قفا بينم از ستمگر خويش كه صبر طفل به شير از كنار مادر خويش كه هيچ خلق نبينى به حسن و منظر خويش دگر به شرم درافتادم از محقر خويش زهى خيال كه من كرده ام مصور خويش همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خويش
همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خويش