اى كودك خوبروى حيران صبر از همه چيز و هر كه عالم ديدى كه وفا به سر نبردى پايان فراق ناپديدار هرگز نشنيده ام كه كردست باور كه كند كه آدمى را بيمار فراق به نباشد وين گوى سعادتست و دولت ترسم كه به عاقبت بماند دل بود و به دست دلبر افتاد عاقل نكند شكايت از درد بى مار به سر نمي رود گنج گر در نظرت بسوخت سعدى پروانه بكشت خويشتن را
پروانه بكشت خويشتن را
در وصف شمايلت سخندان كرديم و صبورى از تو نتوان اى سخت كمان سست پيمان و اميد نمي رسد به پايان سرو آن چه تو مي كنى به جولان خورشيد برآيد از گريبان تا به تو نكند به زنخدان تا با كه درافكنى به ميدان در چشم سكندر آب حيوان جانست و فداى روى جانان مادام كه هست اميد درمان بى خار نمي دمد گلستان مه را چه غم از هلاك كتان بر شمع چه لازمست تاوان
بر شمع چه لازمست تاوان