حدي يا شكرست آن كه در دهان دارى گناه عاشق بيچاره نيست در پى تو جمال عارض خورشيد و حسن قامت سرو ندانم اى كمر اين سلطنت چه لايق توست بسيست تا دل گم كرده باز مي جستم تو را كه زلف و بناگوش و خد و قد اينست بدين صفت كه تويى دل چه جاى خدمت توست گر اين روش كه تو طاووس مي كنى رفتار قدم ز خانه چو بيرون نهى به عزت نه
قدم ز خانه چو بيرون نهى به عزت نه
دوم به لطف نگويم كه در جهان دارى گناه توست كه رخسار دلستان دارى تو را رسد كه چو دعوى كنى بيان دارى كه با چنين صنمى دست در ميان دارى در ابروان تو بشناختم كه آن دارى مرو به باغ كه در خانه بوستان دارى فراتر آى كه ره در ميان جان دارى نه برج من كه همه عالم آشيان دارى كه خون ديده سعدى بر آستان دارى
كه خون ديده سعدى بر آستان دارى