دل ديوانگيم هست و سر ناباكى سر به خمخانه تشنيع فرو خواهم برد دست در دل كن و هر پرده پندار كه هست تا به نخجير دل سوختگان كردى ميل انت ريان و كم حولك قلب صاد يا رب آن آب حياتست بدان شيرينى جامه اى پهنتر از كارگه امكانى در شكنج سر زلف تو دريغا دل من آه من باد به گوش تو رساند هرگز الغيا از تو كه هم دردى و هم درمانى سعديا آتش سوداى تو را آبى بس
سعديا آتش سوداى تو را آبى بس
كه نه كاريست شكيبايى و اندهناكى خرقه گو در بر من دست بشوى از پاكى بدر اى سينه كه از دست ملامت چاكى هر زمان بسته دلى سوخته بر فتراكى انت فرحان و كم نحوك طرف باكى يا رب آن سرو روانست بدان چالاكى لقمه اى بيشتر از حوصله ادراكى كه گرفتار دو مارست بدين ضحاكى كه نه ما بر سر خاكيم و تو بر افلاكى زينهار از تو كه هم زهرى و هم ترياكى باد بى فايده مفروش كه مشتى خاكى
باد بى فايده مفروش كه مشتى خاكى