جان و تنم اى دوست فداى تن و جانت شيرينتر از اين لب نشيندم كه سخن گفت يك روز عنايت كن و تيرى به من انداز گر راه بگردانى و گر روى بپوشى بر سرو نباشد رخ چون ماه منيرت آخر چه بلايى تو كه در وصف نيايى هر كس كه ملامت كند از عشق تو ما را حيفست چنين روى نگارين كه بپوشى بازآى كه در ديده بماندست خيالت بسيار نباشد دلى از دست بدادن دشنام كرم كردى و گفتى و شنيدم
دشنام كرم كردى و گفتى و شنيدم
مويى نفروشم به همه ملك جهانت تو خود شكرى يا عسلست آب دهانت باشد كه تفرج بكنم دست و كمانت من مي نگرم گوشه چشم نگرانت بر ماه نباشد قد چون سرو روانت بسيار بگفتيم و نكرديم بيانت معذور بدارند چو بينند عيانت سودى به مساكين رسد آخر چه زيانت بنشين كه به خاطر بگرفتست نشانت از جان رمقى دارم و هم برخى جانت خرم تن سعدى كه برآمد به زبانت
خرم تن سعدى كه برآمد به زبانت