آن سرو كه گويند به بالاى تو ماند دنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست زنهار كه چون مي گذرى بر سر مجروح بخت آن نكند با من سرگشته كه يك روز هر كو سر پيوند تو دارد به حقيقت امروز چه دانى تو كه در آتش و آبم آنان كه ندانند پريشانى مشتاق گل را همه كس دست گرفتند و نخوانند هر ساعتى اين فتنه نوخاسته از جاى در حسرت آنم كه سر و مال به يك بار سعدى تو در اين بند بميرى و نداند
سعدى تو در اين بند بميرى و نداند
هرگز قدمى پيش تو رفتن نتواند با غمزه بگو تا دل مردم نستاند وز وى خبرت نيست كه چون مي گذراند همخانه من باشى و همسايه نداند دست از همه چيز و همه كس درگسلاند چون خاك شوم باد به گوشت برساند گويند كه ناليدن بلبل به چه ماند بلبل نتوانست كه فرياد نخواند برخيزد و خلقى متحير بنشاند در دامنش افشانم و دامن نفشاند فرياد بكن يا بكشد يا برهاند
فرياد بكن يا بكشد يا برهاند