اى كسوت زيبايى بر قامت چالاكت گر منزلتى دارم بر خاك درت ميرم دانم كه سرم روزى در پاى تو خواهد شد اى چشم خرد حيران در منظر مطبوعت گفتم كه نياويزم با مار سر زلفت مه روى بپوشاند خورشيد خجل ماند گر جمله ببخشايى فضلست بر اصحابت خون همه كس ريزى از كس نبود بيمت چندان كه جفا خواهى مي كن كه نمي گردد
چندان كه جفا خواهى مي كن كه نمي گردد
زيبا نتواند ديد الا نظر پاكت باشد كه گذر باشد يك روز بر آن خاكت هم در تو گريزندم دست من و فتراكت وى دست نظر كوتاه از دامن ادراكت بيچاره فروماندم پيش لب ضحاكت گر پرتو روى افتد بر طارم افلاكت ور جمله بسوزانى حكمست بر املاكت جرم همه كس بخشى از كس نبود باكت غم گرد دل سعدى با ياد طربناكت
غم گرد دل سعدى با ياد طربناكت