مرا راحت از زندگى دوش بود چنان مست ديدار و حيران عشق نگويم مى لعل شيرين گوار ندانستم از غايت لطف و حسن به ديدار و گفتار جان پرورش نمي دانم اين شب كه چون روز شد مذن غلط كرد بانگ نماز بگفتيم و دشمن بدانست و دوست به خوابش مگر ديده اى سعديا مبادا كه گنجى ببيند فقير
مبادا كه گنجى ببيند فقير
كه آن ماه رويم در آغوش بود كه دنيا و دينم فراموش بود كه زهر از كف دست او نوش بود كه سيم و سمن يا بر و دوش بود سراپاى من ديده و گوش بود كسى بازداند كه باهوش بود مگر همچو من مست و مدهوش بود نماند آن تحمل كه سرپوش بود زبان دركش امروز كان دوش بود كه نتواند از حرص خاموش بود
كه نتواند از حرص خاموش بود