چون خراباتى نباشد زاهدى محتسب گو تا ببيند روى دوست چون من آب زندگانى يافتم آن چه ما را در دلست از سوز عشق دوستان گيرند و دلداران وليك از تو روحانيترم در پيش دل خانه اى در كوى درويشان بگير گر دلى دارى و دلبنديت نيست گر به خدمت قايمى خواهى منم سعديا گر روزگارت مي كشد
سعديا گر روزگارت مي كشد
كش به شب از در درآيد شاهدى همچو محرابى و من چون عابدى غم نباشد گر بميرد حاسدى مي نشايد گفت با هر باردى مهربان نشناسد الا واحدى نگذرد شب هاى خلوت واردى تا نماند در محلت زاهدى پس چه فرق از ناطقى تا جامدى ور نمي خواهى به حسرت قاعدى گو بكش بر دست سيمين ساعدى
گو بكش بر دست سيمين ساعدى