اگر تو فارغى از حال دوستان يارا تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش بيا كه وقت بهارست تا من و تو به هم به جاى سرو بلند ايستاده بر لب جوى شمايلى كه در اوصاف حسن تركيبش كه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد به دوستى كه اگر زهر باشد از دستت كسى ملامت وامق كند به نادانى گرفتم آتش پنهان خبر نمي دارى نگفتمت كه به يغما رود دلت سعدى هنوز با همه دردم اميد درمانست
هنوز با همه دردم اميد درمانست
فراغت از تو ميسر نمي شود ما را بيان كند كه چه بودست ناشكيبا را به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را چرا نظر نكنى يار سروبالا را مجال نطق نماند زبان گويا را خطا بود كه نبينند روى زيبا را چنان به ذوق ارادت خورم كه حلوا را حبيب من كه نديدست روى عذرا را نگاه مي نكنى آب چشم پيدا را چو دل به عشق دهى دلبران يغما را كه آخرى بود آخر شبان يلدا را
كه آخرى بود آخر شبان يلدا را