ز اندازه بيرون تشنه ام ساقى بيار آن آب را من نيز چشم از خواب خوش بر مي نكردم پيش از اين هر پارسا را كان صنم در پيش مسجد بگذرد من صيد وحشى نيستم دربند جان خويشتن مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ كس وقتى درآيى تا ميان دستى و پايى مي زدم امروز حالى غرقه ام تا با كنارى اوفتم گر بي وفايى كردمى يرغو بقا آن بردمى فرياد مي دارد رقيب از دست مشتاقان او سعدى چو جورش مي برى نزديك او ديگر مرو
سعدى چو جورش مي برى نزديك او ديگر مرو
اول مرا سيراب كن وان گه بده اصحاب را روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را چشمش بر ابرو افكند باطل كند محراب را گر وى به تيرم مي زند استاده ام نشاب را ماهى كه بر خشك اوفتد قيمت بداند آب را اكنون همان پنداشتم درياى بى پاياب را آن گه حكايت گويمت درد دل غرقاب را كان كافر اعدا مي كشد وين سنگ دل احباب را آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را اى بى بصر من مي روم او مي كشد قلاب را
اى بى بصر من مي روم او مي كشد قلاب را