هرگز آن دل بنميرد كه تو جانش باشى غم و انديشه در آن دايره هرگز نرود هرگزش باد صبا برگ پريشان نكند همه عالم نگران تا نظر بخت بلند تشنگانت به لب اى چشمه حيوان مردند گر توان بود كه دور فلك از سر گيرند وصفت آن نيست كه در وهم سخندان گنجد چون تحمل نكند بار فراق تو كسى اى كه بى دوست به سر مي نتوانى كه برى سعدى آن روز كه غوغاى قيامت باشد
سعدى آن روز كه غوغاى قيامت باشد
نيكبخت آن كه تو در هر دو جهانش باشى به حقيقت كه تو چون نقطه ميانش باشى بوستانى كه چو تو سرو روانش باشى بر كه افتد كه تو يك دم نگرانش باشى تشنه تر آن كه تو نزديك دهانش باشى تو دگر نادره دور زمانش باشى ور كسى گفت مگر هم تو زبانش باشى با همه درد دل آسايش جانش باشى شايد ار محتمل بار گرانش باشى چشم دارد كه تو منظور نهانش باشى
چشم دارد كه تو منظور نهانش باشى