چو تو آمدى مرا بس كه حدي خويش گفتم تو اگر چنين لطيف از در بوستان درآيى چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل به اميد آن كه جايى قدمى نهاده باشى دو سه بامداد ديگر كه نسيم گل برآيد نشنيده اى كه فرهاد چگونه سنگ سفتى نه عجب شب درازم كه دو ديده باز باشد ز هزار خون سعدى بحلند بندگانت
ز هزار خون سعدى بحلند بندگانت
چو تو ايستاده باشى ادب آن كه من بيفتم گل سرخ شرم دارد كه چرا همي شكفتم همه خلق را خبر شد غم دل كه مي نهفتم همه خاك هاى شيراز به ديدگان برفتم بتر از هزاردستان بكشد فراق جفتم نه چو سنگ آستانت كه به آب ديده سفتم به خيالت اى ستمگر عجبست اگر بخفتم تو بگوى تا بريزند و بگو كه من نگفتم
تو بگوى تا بريزند و بگو كه من نگفتم