هر كسى را هوسى در سر و كارى در پيش هرگز انديشه نكردم كه تو با من باشى اين تويى با من و غوغاى رقيبان از پس همچنان داغ جدايى جگرم مي سوزد باور از بخت ندارم كه تو مهمان منى زخم شمشير غمت را ننهم مرهم كس عاشقان را نتوان گفت كه بازآى از مهر منم امروز و تو و مطرب و ساقى و حسود من خود از كيد عدو باك ندارم ليكن تو به آرام دل خويش رسيدى سعدى اى كه گفتى به هوا دل منه و مهر مبند
اى كه گفتى به هوا دل منه و مهر مبند
من بي كار گرفتار هواى دل خويش چون به دست آمدى اى لقمه از حوصله بيش وين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش مگرم دست چو مرهم بنهى بر دل ريش خيمه پادشه آن گاه فضاى درويش طشت زرينم و پيوند نگيرم به سريش كافران را نتوان گفت كه برگرد از كيش خويشتن گو به در حجره بياويز چو خيش كژدم از خب طبيعت بزند سنگ به نيش مى خور و غم مخور از شنعت بيگانه و خويش من چنينم تو برو مصلحت خويش انديش
من چنينم تو برو مصلحت خويش انديش