گر متصور شدى با تو درآميختن فكرت من در تو نيست در قلم قدرتيست كيست كه مرهم نهد بر دل مجروح عشق داعيه شوق نيست رفتن و بازآمدن آب روان سرشك و آتش سوزان آه هر كه به شب شمع وار در نظر شاهديستخوى تو با دوستان تلخ سخن گفتنست خوى تو با دوستان تلخ سخن گفتنست
حيف نبودى وجود در قدمت ريختن كو بتواند چنين صورتى انگيختن كش نه مجال وقوف نه ره بگسيختن قاعده مهر نيست بستن و بگسيختن پيش تو بادست و خاك بر سر خود بيختن باك ندارد به روز كشتن و آويختنچاره سعدى حدي با شكر آميختن چاره سعدى حدي با شكر آميختن