مرو به خواب كه خوابت ز چشم بربايد مجال صبر همين بود و منتهاى شكيب چه ارمغانى از آن به كه دوستان بينى اگر چه صاحب حسنند در جهان بسيار ز نقش روى تو مشاطه دست بازكشيد به لطف دلبر من در جهان نبينى دوست نه زنده را به تو ميلست و مهربانى و بس دريغ نيست مرا هر چه هست در طلبت چرا و چون نرسد دردمند عاشق را گر آه سينه سعدى رسد به حضرت دوست
گر آه سينه سعدى رسد به حضرت دوست
گرت مشاهده خويش در خيال آيد دگر مپاى كه عمر اين همه نمي پايد تو خود بيا كه دگر هيچ در نمي بايد چو آفتاب برآيد ستاره ننمايد كه شرم داشت كه خورشيد را بيارايد كه دشمنى كند و دوستى بيفزايد كه مرده را به نسيمت روان بياسايد دلى چه باشد و جانى چه در حساب آيد مگر مطاوعت دوست تا چه فرمايد چه جاى دوست كه دشمن بر او ببخشايد
چه جاى دوست كه دشمن بر او ببخشايد