هر چه در روى تو گويند به زيبايى هست سروها ديدم در باغ و تأمل كردم اى كه مانند تو بلبل به سخندانى نيست نه تو را از من مسكين نه گل خندان را راست گفتى كه فرج يابى اگر صبر كنى هرگز از دوست شنيدى كه كسى بشكيبد خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر آن نه تنهاست كه با ياد تو انسى دارد همه را ديده به رويت نگرانست وليك گفته بودى همه زرقند و فريبند و فسوس
گفته بودى همه زرقند و فريبند و فسوس
وان چه در چشم تو از شوخى و رعنايى هست قامتى نيست كه چون تو به دلارايى هست نتوان گفت كه طوطى به شكرخايى هست خبر از مشغله بلبل سودايى هست صبر نيكست كسى را كه توانايى هست دوستى نيست در آن دل كه شكيبايى هست هر كه او را خبر از شنعت و رسوايى هست تا نگويى كه مرا طاقت تنهايى هست همه كس را نتوان گفت كه بينايى هست سعدى آن نيست وليكن چو تو فرمايى هست
سعدى آن نيست وليكن چو تو فرمايى هست